نتایج جستجو برای عبارت :

تا بفهمم او هست .

چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمی‎دونم چرا نمی‌تونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی
از کجا باید بفهمم که دختری عاشق من شده است؟
 
 

عاشق شدن باعث ایجاد تغییراتی در وجود هر فردی می شود و خیلی از تحقیقات نشان می دهد که این تغییران یک منشا بیوشیمایی دارند. علائم عاشق شدن دختران هم به دلیل همین تغییرات است که گاهی در رفتار دخترها بروز می کند.
ادامه مطلب
سه شنبه وسط هفته ایستاده است وتنهایی ازش می باردنه پای رفتن داردنه دلِ ماندن...سه شنبه ها می توانم بفهمم مادر چرا با فروغ اشک می ریزدسه شنبه ها می توانم بفهمم وقتی پدر می گوید از من گذشته استشما فکری به حال باغچه کنید،منظورش از باغچهتنها همان رُز کنار حیاط استسه شنبه ها می توانم بفهمم کجا ایستاده ام و چقدر غمگینم...و من فکر میکنم ،فکر میکنمتو را شبیه سه شنبه ها دوستت دارمانبوهم از دوست داشتنتاماچه دلتنگ ؛سه شنبه ها وسط دوست داشتنت می ایستمتنه
بیشترین چیزی که دلم میخواد،اینه که یه دادگاه برگزار بشه به قضاوت عادلترین قاضی حاضر و اتفاقا و آدمای زندگیم از سه سال پیش تا بحال به قضاوت گذاشته بشن.
بیشتر از همه،خودم!
حداقل بفهمم کجا من مقصر بودم و کجا بقیه.
حقیقتا این روزا نمیتونم بفهمم و اینکه آدم نتونه بفهمه ظالم بوده یا مظلوم،یا چه درصدی از هرکدوم،عذاب بزرگیه.
ترجیح میدادم بخاطر کارهای بدم تنبیه بشم؛نه اینکه ندونسته تو این برزخ اسیر باشم تا نمیدونم کی.
این اولین باره که نمیتونیم تشخی
خیلی وقته که تصمیم گرفتم بهت فکر نکنم
که دلیل رفتاراتو بفهمم
که سر در بیارم از حرفایی که بنظرم رنگ و بویی داشتن
نفهمیدم
و بنظرم هیچوقت قرار نیست بفهمم
تصمیم دارم این دوماهِ پیشِ رو
تو رو حذف کنم و درسمو بخونم مطلقا ..
چون تو اگر یه زمانی برام فکر آرامش بخشی بودی و خودم خواستم بیای وسطِ بازی های ذهنم
الان هر چیزی هستی جز آرامش
.
.
.
خودمو دور کردم از چشمات
که بیفته تَبِت از آغوشم
از همون شب موهام سفید شد و
از همون شب سیاه می‌پوشم
ترک کردم ‌هوای مر
در مطلب قبلی نوشتم که نمی‌دانم نوشتن به بهبود حالم کمکی خواهد کرد یا نه، اما ظاهرا بی اثر نبوده است: امروز کمی بر احوالاتم مسلط تر بودم.
تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. تصمیم گرفتم مرتب بنویسم. شاید نوشتن آن درمانی باشد که دنبالش هستم و هنوز پیدایش نکرده ام.
افکارم
افکارم مثل چند کلاف نخ در هم گره خورده هستن و هر لحظه یک سر نخ را پیدا می‌کنم و بعد از چند لحظه به چنان گره‌ای می‌رسم که ترجیح می‌دهم در جستجوی یک سر نخ دیگر باشم.
دارم تلاش میکنم خودم ر
آخرین باری که با حال آشفته‌م باهاش حرف زدم بهم گفت:
امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی. 
عینا همین جمله رو گفت.
امروز، حال بهتری دارم. پیام‌های پنج ماه گذشته‌م با یکی از دوستای مشترکمون رو می‌خوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی می‌تونم بفهمم چرا این کارو کردم. می‌ت
میدونید؟ من به یه روحانی که سوار سورتمه شهربازی شده زل نمیزنم. حتی اگه کسی با تعجب اونو بهم نشون بده واکنش تندی نشون میدم. ولی یه جایی توی عمق وجودم، برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، سورتمه و روحانی به عنوان دو چیز جمع ناپذیر بولد میشن.
میدونید؟ من به دختری که سیگار میکشه زل نمیزنم. چون از نگاه جنسیت زده متنفرم. خون خونم رو میخوره اگه کسی بگه دختر که سیگار نمیکشه. ولی برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برا
خب آدم گاهی دلش برای تصمیم‌های یهویی و جوگیر شدن تتگ می شود! امتحان و درس داری که داری! بعد از اینهمه فیلم کره‌ای نباید یک کلمه یاد بگیری آخر؟ به زور دقت فقط وه وه یاد گرفته‌ای؟ آنیو آنیو! یه یه :) کِرِعهعهعه :))))) 
اینگونه شد که رفتم دولینگو نصب کردم و نشستم به یاد گرفتن کره‌ای! اگر از هفت‌خان الفبا بگذرم، به لطف و قوه الهی، دو سه کلمه‌ای یاد خواهم گرفت. البته میدانی، برای من مهمتر از کلمات جمله بندی است. لعنتی حداقل باید بفهمم می گوید من دوست
*سیبتو درست گاز بزن*یعنی سیبمو درست گاز زدم؟انتخاب کردنت هیچ وقت پشیمونم نمیکنه حتی اگه متوجه شم ضعیف بودی...جایی پشیمون میشم...که بفهمم تو باهام این عهدو نبستی...زمانی که بفهمم برای دوستیمون ارزشی قائل نیستیو کیو گول میزنم؟این یکی هم هدفم نبود...زود خسته شدم ازش...یه چیزیم میشه نه؟هیچ هدف طولانی مدتی برای خودم ندارم...حتی حوصله ی غذا خوردن و خوابیدنم ندارم...*من* خیلی وقته که به پوچی باور دارم!واسه چی میدوین؟باور کنین تو آینده هیچی نیست همونطور
اگر توجّه داشته باشى، مى‌فهمى که من مى‌خواهم از تکیه بر نعمت‌ها و از تکیه برخودت هم فارغ شوى؛ و آن‌جا که در بن‌بست دنیا و ناتوانى و عجز کامل خودت قرار مى‌گیرى، ناامید و متزلزل و یا ملتهب و برآشفته نباشى؛ که در دعاى امین الله مى‌خوانى: «اَللّهُمَّ‌ فَاجْعَل نَفْسى مُطمَئِنَّة بِقَدَرِک». تو آرامش دل من را، در کنار نعمت‌هاى بیرون و قدرت‌هاى درونم نگذار؛ که این هر دو، دنیاپرستى و خودپرستى است. 
من را با قدر و اندازه‌هایى که گذاشته‌اى،
گاهی ازت سئوالی می پرسن که چندین ساله خودت هم براش جوابی نداری وقتی امروز ازم پرسیدن بدنم شروع کرد به لرزیدن این چرا توی ذهنم تکرار شد این چرا چرای چهار سال از زندگیمه خیلی تلاش کردم جوابش رو پیدا کنم ولی انگار جوابی نیست.
هاجر همسر حضرت ابراهیم بود به هر آبی که میرسید میفهمید سرابه زندگی من دقیقا همین شده از دویدن برای رسیدن به این آب دست برنداشتم ولی تصمیم گرفتم کنار این دویدن پیشرفت کنم زندگی کنم و گاهی به خاطر نرسیدن خسته شوم چندین شبه پش
حالا درست یک هفته شده که صدایت را نشنیدم بابا جانم.. اما همچنان خوشبختم که چشمانت را دارم.
بغضم بند نمی آید. تحمل نمی کنم. این انتخاب من است! قبلا هم گفته بودم. تو خط قرمز منی. همان نقطه ضعفی که آدم ها اگر با آن امتحان شوند کم می آورند. به خودت هم گفته بودم که تو همانی. تعجب کردی و جدی نگرفتی درست مثل اینکه دارم مزخرف می گویم. یادت هست؟ حالا که این همه در سکوتی حرف هایمان یادت می آید؟ 
-"خدا غول چراغ جادو نیست که هر چه تو می خواهی بدهد.."
عزیزم من دلم م
و من یه روز درسمو رها میکنم، برای اینکه زمینه ی تحقیقاتیمو عوض کنم....تا بفهمم چه اتفاقی در کجای آدم ها می افته که اینقدر حق به جانب میشن. چی میشه که در حالی که دست آغشته به عسل آدم تا آرنج تو دهنشونه از لای دندون میگن: بیشتر!
 
#در باب استاد راهنما!
به صدایی دلخوشم
که مرا با نام کوچکم صدا می کند
که بی مضایقه
بی آنکه بفهمم
با لب های من شعر می گوید
در پیراهنم مرداد می شود
حتی در بوسه های من به ضریح
دخالت می کند
یحیی عنوان کتاب جدید محمد رضا برقعی بزرگواره و این سطور در اول کتاب خیلی به دلم نشست
سلام
من دختری هستم که مدتیه از یکی هم دانشگاهی هامون که همسن من هم هستن خوشم اومده، منتها نمیدونم چه باید کنم، یا اصلا چطور بفهمم آیا علاقه ی متقابلی وجود داره یا نه، چون اون آقا پسر هم ظاهر مذهبی ای دارن و در عین حال آروم و شاید خجالتی باشن، خود من هم خجالتی هستم و این مسئله رو خیلی سخت تر کرده؟
کلا برای ایجاد علاقه ی متقابل در یه پسر تقریبا مذهبی باید چه باید کرد؟ و اینکه چطور بفهمم اصلا پتانسیلی برلی قضیه وجود داره یا نه؟
ادامه مطلب
درباره آرمان بنویسم.
آرمان، همکلاسیمه. پسر بسیار اتوکشیده‌ایه. خیلی رسمیه. به نظر خشک میاد. در ظاهر باادبه ولی در باطن خیلی راحت بهت توهین می‌کنه. اغلب سعی می‌کنه نظراتش مخالفِ نظرات بقیه باشه؛ یه جورایی ساختارشکن باشه. تهِ دلش، از من بدش میاد ولی در ظاهر، موقع سلام علیک، تا کمر خم می‌شه. سیاست‌مدار خوبیه. تو بازی مافیا، قوی عمل می‌کنه. ما با هم خیلی مافیا بازی کردیم. این باعث شده که بفهمم هیچ‌وقت نمی‌تونم از ظاهرش بفهمم چی تو مغزش می‌گذ
وقتی بی هیچ فهمی از کنار خیابان‌ها و ادم‌ها و روایات عبور می‌کنیم...وقتی بر تعداد سفرهایمان چون شمارنده‌های دیجیتال می‌افزاییم این ماییم که مصرف می‌شویم...من دور ریخته‌ام هرچه که مرا مصرف کند..کتاب باشد ...فیلم باشد ...روایت باشد...ادم‌ها باشند...
من محتاج خواندن و درک کردن و درک شدنم...از آن جنس که بینشی به تو می‌دهد..دنبال بالارفتن اعداد نیستم دنبال کیفیت‌ها میگردم...مدت‌هاست در هیچ قابی نمی‌ایستم مگر قابی که برای آن ایثار کرده باشم...از چ
وقتی بی هیچ فهمی از کنار خیابان‌ها و ادم‌ها و روایات عبور می‌کنیم...وقتی بر تعداد سفرهایمان چون شمارنده‌های دیجیتال می‌افزاییم این ماییم که مصرف می‌شویم...من دور ریخته‌ام هرچه که مرا مصرف کند..کتاب باشد ...فیلم باشد ...روایت باشد...ادم‌ها باشند...
من محتاج خواندن و درک کردن و درک شدنم...از آن جنس که بینشی به تو می‌دهد..دنبال بالارفتن اعداد نیستم دنبال کیفیت‌ها میگردم...مدت‌هاست در هیچ قابی نمی‌ایستم مگر قابی که برای آن ایثار کرده باشم...از چ
 گاهی وقتها بر خلاف گذشته که از خانواده و طبقه اجتماعی و اقتصادی خود ناراضی بودم به این فکر می کنم که اگر من در یک خانواده فقیر به دنیا نیامده بودم حالا چطور می توانستم حال و روز قشر بزرگی از مردم را که از فقر رنج می برند بفهمم؟ 
ادامه مطلب
محبوب من، سلام.
زیباروی من، بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که به تو برسم.
نگرانم. نگرانم از روزی که تو را نداشته باشم. اگر تو نباشی انگار دیگر من نیز نخواهم بود! می‌دانی دل بردن از یک دخترِ مغرور و بدبین و مشکل‌پسند چقدر دشوار است؟ اما حالا این من خودم هستم که عاشقت شده‌ام و به ذهنم عاشقِ جز تو بودن راه نمی‌یابد. تمامی آدم‌ها را بررسی می‌کنم؛ امتیازدهی می‌کنم و می‌بینم که امتیازی که به تو تعلق دارد با اختلاف بسیار زیاد، بیشتر از دیگران است! می
زن جوان متولد سال 74رو با بدن تیکه تیکه از شیشه هایی که بهش فرو شده بود آوردن اورژانس....اینترن طب دختر بود و از زن جوان دلجویی میکرد...زن اعتمادش به اینترن طب جلب شده و داستان زندگیش رو تعریف کرده بود...
کم سن و سال بوده که با پسرخاله اش ازدواج ناموفق منجر به جدایی داشته.اینبار به صلاحدید پدرش زن پسر عمه اش میشه و یک بچه ی کوچیک هم از ازدواج دومش داره.مدتی قبل متوجه میشه که همسرش بهش خیانت میکنه...شمّ زنانه اش مطمئن بوده که داره بهش خیانت میشه اما ه
از زمین بلند شدن آدم 
دستا رو به زانوی اراده زدن و بلند شدن
وقتیه که محبت آدم و دلش سمت درستی رو هدف گرفته باشه .. 
یه قدرت رَد کردن و عبور کردن داشته باشه
و اینم فقط کار دل آدمه ..
دنیا داره خیییلی زود می گذره 
کاش بیدار بشم ..
صدا می زنن ما رو
کاش همه چیزم، همه هستی ام رو بفهمم از اونه ..
 
چه جوری بفهمم یه شخص خاص به پروفایل تلگرامم سر میزنه یا نه؟
راهی به ذهن تون میرسه؟، راهی بوده که خودتون امتحانش کرده باشین؟، ضمنا یه شماره ای مزاحمم شده، میخوام بفهمم کی هست و حداقل چه شهری یا منطقه ای؟ به نظرتون چطوری میشه فهمید بدون اینکه برم درخواست شکایت یا پیگیری مزاحمت تلفنی بدم؟
آخه دوست ندارم برم اسم مورد مزاحمت قرار گرفته روی خودم بذارم. فقط میخوام بفهمم کی بود و با چه قصدی مزاحمم میشد؟ آخه فکر میکنم آشنا هستش. چون اسمم رو میدونست
سلام
من دختری هستم که یک سوالی داشتم، سوال من از آقایون هست، آقایون، شما اگه به خواستگاری دختری برید که خط موبایل نداشته باشه، چه فکری در موردش میکنید؟، یا دختر خانم ها، شما اگر آقایی به خواستگاری تون اومد و شما خط موبایل نداشتید، و ازتون پرسید چرا، چی جواب میدین؟
من گوشی موبایل (خط) ندارم، یعنی خانواده مخالف این قضیه بودند و منم به احترام شون، تا الان خط نداشتم، ولی تبلت بدون خط دارم، و یک سری از برنامه ها رو برای اطلاع از وضعیت دانشگ
اگه تاریخ مرگتو بدونی قبلش چکارایی میکنی؟
 
منکه میرم با دختر مورد علاقم ازداوج میکنم بعد هم معلم ریاضیمونو میکشم بعد هم یه جعبه شیرینی و کیک خامه خودم تنهایی میخورم اگ بفهمم بخاطر کرونا میمیرم قبل مردن یه سوپ خفاشی تست میکنم
پیام داد دیدی گفتم با هم باشیم همه چی حله 
پیام دادم
چرا همه استرسا رو من باید بکشم ؟
پیام داد 
خوشحالم که خوشحالی
پیام دادم
خدا کنه همه چی واقعی باشه 
خدا کنه خواب نباشه
پیام داد
همه چی درست میشه !
...
با خودم میگم 
دیگه نمیخوابم
اگه بخوابم 
میترسم بیدار که شدم
بفهمم اینا خواب بوده
اون وقت میمیرم
من این همه ظرفیت ندارم !
من دارم فکر چی رو میکنم وقتی تو هنوز اون دستبند دستته؟ 
من دارم چیکار میکنم؟ در برابر چی مقاومت میکنم؟ 
این چندمین باره واقعیت اینطوری میخوره تو صورتم؟ قراره چند بار دیگه بخوره که بیدار شم از این خواب؟ دست بکشم از این رویا؟ بفهمم؟ احمق نباش آدم ساده. احمق نباش.
آه خدای من!
از اینهمه نخبه بودن خسته شدم!
تا کی من بفهمم و اطرافیانم نفهمند؟
 
شاید شما هم جزو آدمهایی باشید که چنین نگرشی به دنیای اطراف خود دارند! تبریک میگویم! شما یک خود نخبه پندار هستید که برای احراز نخبگی خود باید به نزدیک ترین مرکز احراز نخبگی در محدوده محل سکونتتان مراجعه بفرمایید.
تماشای شب،
عمر زیادی را
از من دزدیده است!
اما هیچ شبی را،
سیاه‌تر از چشمانت ندیده‌ام؛
و هیچ مهتابی را،
کاملتر از رویت؛
من،
روزها را زیاد،
به تماشا ننشسته‌ام!
اما همان کافی بود،
که بفهمم،
هیچ آفتابی،
چون تو،
به من زندگی نبخشیده‌است!
راستش توی اینستاگرام یه سوالی هست که برای فهمیدن جوابش نیاز به راهنمایی کاربران دارم. اطرافیانم کسی نتونست کمک کنه. 
سوالم درباره پرایوت و یا عمومی کردن پیج های شخصی کاربران اینستاگرام هست. یه سری افراد هستن مثلا یه مدت پیج شون خصوصی هستش و بسته هست و حتما باید فالوشون کنی تا بتونی به محتویات صفحه شون دسترسی پیدا کنی و مثلا میبینی یه مدت دیگه صفحه شون عمومی شده.
مثلا یکی که میشناسمش یه مدت خصوصی میکنه صفحه ش رو، یه مدت عمومی. میخواستم بفهمم م
یه جوریه که ترجیح میدم برم شرکت تا اینکه همش خوابگاه بمونم.. حیف که نمیشه. من واقعا آدمِ بیکار نشستن نیستم..
بى حال و حوصله م.
کلا روزاى خوبى نیست..
فکر زیاد میتونه هزار سال پیرت کنه حتى اگه همه فکر کنن ١٧،١٨ سالته. گاهى ترجیح میدم همون آدم کم سن و سالى باشم که بقیه فکر میکنن. شاید اینجورى کمتر بفهمم، حس کنم.. دغدغه هام ساده تر بشه. 
میخوام بیشتر توضیح بدم اما در توانم نیس
ماهی زخمی پاشوره ی حوض 
کیو خواب دادی که دریایی شدی ... !
 
× این دو سه هفته ای میخوام به خودم کمتر سخت بگیرم تا بگذره. بعد بفهمم تکلیف پاییزم چی میشه. بعد تصمیمات لازم و کارهای لازم رو انجام بدم
 
× پذیرفتن مسئولیت زیستن خود به تنهایی؟ دشوار است و ممکن است و لذت بخش می شود 
 
× نوشتن زمان رو کند تر می کنه اما مایلم به نوشتن 
کند شدن یا نشدن هم خیلی مهم نیست 
در هر صورت می گذره
سلام خدمت خانواده برتری ها 
دخترم و ۱۹ ساله، سوالی دارم که واقعا فکرم رو چند روزه درگیر کرده، شاید خیلی این سوال پرسیده شده اما من واقعا جواب درستی پیدا نکردم اینکه از کجا بفهمم یه پسر به من علاقه داره یا حداقل یه حسی نسبت به ما درونش داره به وجود میاد؟، تو این چند روز اتفاقاتی واسه م افتاده که نمیتونم تشخیص بدم که این چه حسیه که اون طرف مقابل داره؟ 
بیشتر میخوام نشانه های شکل گیری عشق رو تو پسران بفهمم، و اینکه چیکار کنم ایشون بهم علاقه پید
سلام...من اینجا رو برا این ساختم
 که هر وقت به سرم تو اینترنت بیام... اینجا بیام و فقط بنویسم.. و حرف بزنم با امام زمانم... الان روی قلبم قرآن گذاشتم.. چون میخوام بفهمم که این قرآن چیزیه که منو حفظ می کنه.. من به قرآن پناه میبرم.. درگاه و ملجا من قرآنه....خدایا خودت کمکم کن...عاشقتم...
دیدید که همش خوبی می کنید بعد طرف مقابل هم خوبی می کنه؟منم ندیدم -_- یه همچین حالتی و اتفاقی نیاز دارم که پیش بیاد بفهمم این حجم از خوش اخلاقی که سعی میکنم اعمال کنم رو خودم دو طرفست،اما متاسفانه تنهاپدیده ای که رخ میده اینه که بد اخلاقی اشخاص بعد از خوردن ماشین به سگی که از خیابون رد میشد هم نصیب ما میشه:)
کلی بگم خستتون نکنم،امید برا دو طرفه شدن خوبی و خوشی و اینا نداشته باشین فقط برا دل خودتون خوب باشین:)
بزرگ شدن را اگر در عالم نسبیت بخواهیم تعریف کنیم
بسته به فرد، زمان و مکان معنای متفاوتی خواهد گرفت...
در این روزهای من احتمالا معنی اش می‌شود که بفهمم برای خانه تکانی نبااااااااااید همه خانه همزمان تکانده شود...
می‌شود ذره ذره حانه تکانی کرد و در بخش‌های دیگر آب از آب تکان نخورد... 
میشود اگر لابتدیل لخلق الله را به حکم یغیروا ما بانفسهم دگروکون شود...
لکن شما برای رویداد جمله قبل دعا بفرمایید
به چشمانت خیره می‌شوم.می‌خواهم بفهمم درونت چه می‌گذرد.می‌گویند چشم‌ها دریچه‌ای به روح آدمی‌اند.اما هرچه بیشتر زمان می‌گذرد بیشتر چیزی نمیبینم.در چشمانت خبری نیست و می‌دانم این یعنی خیلی دور شده‌ایم.آنقدر دور که دیگر نمی‌توانم بفهمم درونت چه می‌گذرد.همه درها و پنجره‌هایی که به درونت راه دارند را بسته‌ای.
دیگر حتی مطمئن نیستم که اگر بدانم درونت چه می‌گذر اوضاعمان بهتر شود.هیچ موقع انقدر دور نبوده‌ایم و تلاش برای کم کردن فاصله بی‌
ساعت از نیمه شب گذشته و من بی هدف چرخ میزنم در فضایی ک روزگاری اشکها و لبخندهایم را نظاره گر بوده...حالا دیگر آن قدیم تر ها نیست ک تا نکته ای حرفی لبخندی و بغض و آرمانی داشتم صفحه کلید لپ تاپم اولین کسی بود ک حرفهای دلم را لمس میکرد...
حالا تا بیایم و خود را بفهمم گیج تر از همیشه محو و گم تر میشوم.
روزگار عجیبی ست ..‌‌...غالبا هرآنچه را میخواهیم و در طلبش هستیم با دست پس میزنیم و با پا پیش میکشیم....
بارالها دستانمان را در طلب حق و پس زدن باطل یاری گر ب
دلم میخواد بخوابم. بخوابم و بفهمم معنی این زنده بودن چیه، یا بیدار نشم.
همیشه بدم میومد از اینا که دم به دم به جون خدا غر میزدن که خدایا منو دوست نداری و این چیزا... یه روزایی از نوجوونیم منم همینطوری بودم ولی همش بعدش به خودم میگفتم مگه میشه؟ خدایا منو دوست نداری جمله ی مسخره ایه. اشکال کار یه جای دیگه اس...
ادامه مطلب
هنوز هم برام قابل هضم نیس ولی از  96.11.1 تا الان چیزی حدود یه سال و نیم باید میگذشت تا بفهمم چقد تغییر کردم و مطمئنم اگه تایم کمتری میگذشت محال بود بتونم قبول کنم این واقعیتو.
نمیخام و نمیتونم راجع به خوب یا بد این تغییرات یکی دوساله حرف بزنم ولی کاملا مشهوده برام که از اون محمدحسین دوسال قبل فقط یه سایه خیلی کمرنگی مونده. واقعا آدم چطور میتونه سخت معتقد باشه به پایبندی به اصول ثابتش و تو یه سال نصفشونو زیرپا بزاره؟
چطور؟؟
انچه بر عمو گذشت ...
بعد از چند روز جست و جوی فراوان و تلفن بازی بسیار توانستم با یک باشگاه سوارکاری  صوبت کنم و بفهمم قیمتای تو نت چقد توهمیه :|
اینجا گفته بود در باشگاه خصوصی هرینه یک دوره 210 تومان هست جلسه ای هم بشینی از 10 تومن باشگاه های دولتی شروع میشه تا 40 تومن ولی واقعیت اینجوری بود 10 جلسه 800 تومن تک جلسه 80الی 100 تومن :| 
اسب کهر میخوام سوار شم ... شما چه رنگی سوار میشی هانیه خانوم ؟ :)
من هرجای دنیا هم که برم، هرچقدر هم که زمان بگذره و هرچقدر هم که بیشتر بفهمم علاقم به آدم این مدت کم عمق و به درد نخور بوده... باز نمیتونم ذوق لحظه های دیدنش (حتی از دور)، ذوق احساس حضورش (به فاصله ی چند قدم، زیر یه سقف، حتی زیر یه آسمون)، ذوق کنارش نشستن (حتی وقتی نمیشناختم)، ذوق همکلام شدن باهاش (حتی یه کلمه، حتی یه سلام)، ذوق کنارش راه رفتن (موقع گز کردن ولیعصر، حتی بدون نگاه کردن به هم)، ذوق شنیدن اسمم برای اولین بار از زبونش (حتی وقتی موقع حرف زد
نمیدونم چی میخام تو زندگی
یه زمان نه چندان دوری خیلی نگران بودم نگران خیلی چیزا ولی نمیدونم چرا عادی شد همه چی برام
نمیدونم چرا الان اون هدفا برام پوچن
.
.
.
گفتی چیزی از رفاقت سرم نمیشه
نمیدونم چی بگم حتی تقریبا مطمئنم که نمیخونی این پستو اصن و یادت رفته اینجا رو رفیق!
ولی کاش میشد باهم بیشتر حرف میزدیم تا بفهمم واقعا چیزی سرم میشه یا نه.
اینجا کسی هست که نیست!
یاهو
پیدا کردن ریشه های روانی چیزی که وجودم رو درگیر کرده دستاورد بزرگی به حساب میاد. تازه دارم پی به علت بعضی حالاتم مثل بغض موقع دیدن بعضی آدمها یا از دست رفتن بعضی آدمها می برم. شنیدن واژه "بابا" لحن بابا خطا کردن آقاجون و برام تداعی میکنه. حتی الان که می نویسمش با اشک و درد همراهه.
باید درباره "زمان" بیشتر بفهمم. زمان. سرمدیت.
 
تماشای شب،
عمر زیادی را
از من دزدیده است!
اما هیچ شبی را،
سیاه‌تر از چشمانت ندیده‌ام؛
و هیچ مهتابی را،
کاملتر از رویت؛
من،
روزها را زیاد،
به تماشا ننشسته‌ام!
اما همان کافی بود،
که بفهمم،
هیچ آفتابی،
چون تو،
به من زندگی نبخشیده‌است!
 
شاعر: سینا جوادی
عکس از Noah Silliman
می‌دانی؟ من همیشه خودم را برای اتفاقات غیرمنتظره آماده می‌کنم؛ همیشه همهٔ سناریوها را پیش‌تر در ذهنم مرور می‌کنم تا کمتر از رفتار آدم‌ها حیرت‌زده شوم و اصلا همین مسئله باعث می‌شود که کمتر کسی بتواند مرا متعجب کند؛ کمتر کسی مثل سارا، مثل راحله، مثل تو، مثل تویی که در یک شب زمستانی با پیامی غیرمنتظره و بلندبالا، حیرت‌ را ریختی توی چشم‌هایم و انگشت‌های گرمم را به تکه‌های یخ تبدیل کردی! 
حالا برمی‌گردم به عقب، مرورت می‌کنم، سعی می‌کن
شب‌هایی مثل امشب که خسته‌م و به طرز عجیبی سردمه و پاهام درد می‌کنن. سعی می‌کنم مقاله بخونم ولی خسته‌م. روز هم کاری نکردم و الان نمی‌دونم صلاحم در اینه که برم بخوابم یا بیدار بمونم و بیش‌تر تلاش کنم... شب‌هایی مثل امشب می‌رم مقاله‌های مردم رو توو گوگل اسکالرز نگاه می‌کنم؛ آدم‌هایی که در سطح جهانی شاید هیچ چی نباشند، ولی بازم همینی که اونا هستن برای من خیلی دور و سخت و غیرممکن به نظر می‌رسه. از خودم می‌پرسم یعنی من این حداقل رو می‌تونم ب
نامردی یعنی اینقدر قشنگ بازی بخورم و اینقدر قشنگ تر خانواده رو علیه من بسیج کنی:)من که شرایطم به اندازه کافی خوب نیست فقط اینکه بگه آخر راه من به تباهی میرسه و میزاره که برم و خومم بفهمم رو نمی تونم باور کنم ، من که میرسم به انتهای این مسیر اما اینکه منتظری با ندامت برگردم بگم من اشتباه کردم رو نمی تونم قبول کنم ، منتظری زمین بخورم که منتت گوش فلک رو پر کنه؟؟اگه آره که هنوزم منو نشناختی اما بدون کاری که با من کردی رو فراموش نمی کنم ،هیچوقت...
نمی دونم چند بار باید از یک سوراخ گزیده بشم تا بفهمم که اشتباهه چند بار یه کارو تکرار کنم تا متوجه بشم نباید انجامش بدم چند بار باید گول فیلم بازی کردن آدما رو بخورم تا دیگه به کسی اعتماد نکنم ، میدونم این حماقت و خریت از خودمه ولی قطعا این آخرین بار بوده و  خواهد بود.
 
 
ساعت از 9 صبح گذشته بود که من متوجه تن گرمم روی تختم شدم. یک ساعت هم خواب و بیدار موندم. ولی تو همون حال هم فهمیدم امروز یه چیزی از من کمه! انگار قسمتی از روح من یه جا مونده. حس ناقصی ای دارم که نمیدونم ماهیتش رو. چند روز پیش احساس میکردم اون جایی از وجودم که روح و جسم با هم تلاقی میکنن، درد میکنه و ضعیف شده. به مامان اینا که میگفتم ازم میخندیدن و با چشم تنگ شده بهم میگفتن دردت،  درد بی دردیه. خوشی زده زیر دلت! به حرف شون گوش ندادم، عوضش کلی پرداختم ب
یه نفر تو زندگیم هست که از فکر نبودنش غرق وحشت میشم...
یکی هست که به خاطرش از دنیا میگذرم...
یکی هست که...بهش اعتماد دارم...

خوشحالم که این یه نفرو پیدا کردم...کسی که لبخند زدنو بهم یاد داد...
بهم فهموند قدرت واقعی چیه...
باعث شد بفهمم هنوزم ترسو ام...

و از همه مهم تر...
کسی که
"تنها ساکن قلبمه"
سال ۹۸ شروع شد و تمام خوبی و بدیش را سپردیم به دست همان سال آمدیم به ۹۸ .
استرس و اضطراب این روزها قابل بیان نیست هر روز تلاشی سخت تر از دیروز برای کنکوری که تمام امیدم شده است و هیچ راه دیگری نمی بینم هر روز تلاش هر روز اضطراب و هر روز تنهاتر .
دوست ندارم تسلیم شوم هر بار با تمام سختی گاهی برنده بودم و گاهی بازنده ولی اینبار از ان روزها نیست باید برنده باشم .
تازه اهنگ های شاد را پیدا کردم تازه امسال یاد گرفتم که باید نسبت به ریتم اهنگ ها واکنش نش
به مصاحبه دوم با استاد آلمانیه دعوت گشتم...نمی دونم مصاحبه دوم چطور پیش بره و نتیجه چی بشه ولی خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم؛ بهم آرامش میده حرف زدنش؛ حتی پسرشم دوست داشتم!! چون دانشگاه ها و مدارس المان به علت کرونا تعطیل شدن، اسکایپ قبلی رو تو خونه انجام داد و پسرش هم که ۸,۹ ساله بود هی میومد تو اتاق به من نگاه میکرد، در کمدو باز میکرد، به شونه مادرش تکیه میداد مامانشم خیلی ریلکس بود و مهربون باهاش به آلمانی یه چیزایی میگفت که سوادم نمیرسید بف
شروع کردم برای ارشد خوندن. 
اوضاع خوب هست .
فقط زمانی که میرسم به سوالاتی که معتقد هستم جواب خودم درست هست و نمیتونم بپذیرم و بفهمم که چرا فلان کتاب این سوال رو اینطوری حلش کرده و فلان چیز رو لحاظ نکرده یا الکی فلان چیز رو دخالت داده در حل , غباری از ناامیدی بر من میشینه.
و به این فکر میکنم که سوال این تیپی بیاد توی ارشد من باید چی کار کنم!
اما باز هم میخونم. 
#ارشد
فردریک* گفت: what's the difference between "eidet mobarak" and "eid mobarak؟
طوری نگاهش کردم که خودش فهمید جمله‌های فارسی رو با یه لهجه‌ای گفته که نیاز دارم گیرنده‌هام رو دوباره تنظیم کنم تا بفهمم! وسط توضیحات مبسوط متوجه شدم که اون "ت" در عیدت، شبیه "ت" در شبت بخیر  است :دی و به غیر از تولدت مبارک "happy birthday to you" لزوماً درک نمی‌کنند که چرا باید شب این‌قدر به طور اختصاصی برای تو بخیر بشه و عید فقط برای تو مبارک باشه!
* همسر خانم کریستین :)
پسرم 8 ماهشه و ماه ِ دیگه به دنیای ِ ما میاد  . خیلی ورج و وورجه میکنه و ضربه های عجیب میزنه.
همسرم گفت : جاش تنگه بچه ام ...  . گفتم جای ِ ما هم تنگه تو این دنیا . اگه به تعبیر قرآن کل این دنیا لهو و لعب باشه !
این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست؛ و زندگی واقعی سرای آخرت است، اگر می‌دانستند!عنکبوت 64
واقعا هیچ علاقه ای ندارم بمیرم ، حتی علاقه ای ندارم شهید بشم . دوست دارم تا نفس میکشم مفید باشم یا به عبارتی تا مفید هستم نفس بکشم ولی شاه بیت زندگی
 
علامه طباطبـــایی:
با طهارت نفس و صفای باطن بسیاری از مجهولات و مشکلات علمی حل می شود. از بو علی سینا نقل شده است که راجع به مساله ای چهل بار دقت کردم ؛ و نتوانستم بفهمم ؛ ولی وضو ساختم و دو رکعت نماز به جا آوردم ؛ سپس آن مسأله برایم روشن شد
 
یکشنبه عصر ی سر رفتم کتابخونه
خیلی وقت بود هوس کرده بود دوباره کتاب آناکارنینا رو بخونم
تا حالا شاید پنج .. شش بار خوندم این کتاب رو
آنقدر گشتم تا ی جلد اول که امانت نباشه رو پیدا کردم
ی کتاب هم از نیچه گرفتم... مشخصا خیلی سخته خوندنش
ولی خوب سعی خودم رو میکنم بخونم و بفهمم
ادامه مطلب
سنگینم. بارِ حضورِ آدماییو تو زندگیم تحمل میکنم که میانگین لبخندامو ۶۲ درصد کم کردن. فکرمو ۸-۷ ساعت در روز درگیر این سوالا کردن که من دوست داشتنی نیستم؟ باهوش نیستم؟ جذاب نیستم؟ حتی مهربون هم نیستم؟! این افکار واقعی ان؟ نه واقعا. اینارو تعاملات غلط با آدمهای غلط میسازن.حالا باید تعاملات غلطمو حذف کنم، بعد ماه ها خودمو ریکاوری کنم و بعد، دعا کنم خدا بهم «علم غیب» عطا کنه که بتونم قبل از این ماجراها بفهمم اونی که دارم بهش بی دلیل و بهونه هدیه م
کف ایوان نشسته ام. نسیم خنکی می وزد، برگ های درخت خرمالو تکان می خورند. موسیقی عربی دلخواهم را می شنوم و منتظرم که ماه از راه برسد. در حال انتظار ستاره ها را می شمارم؛ یکی، دوتا، سه تا، چهار تا، ده تا. خسته از شمردن  با خواننده زمزمه می کنم: زیدینی عشقاً زیدینی، یا احلی نوباتِ جنونی‌، زیدینی. این جور وقتها دلم می خواهد زبان عربی را بفهمم. به ماه کامل نگاه می کنم و دوباره زمزمه می کنم: یا احلی نوبات جنونی...
کسی آهنگ عاشقانه تحصیلی نداره؟ درمورد شکست درسی مثلا... !
 
 
پ. ن. اول: می‌دونم هنوز فعالیتی نکردم که کسی از اینجا با خبر بشه و الان اینو ببینه، ولی خب، خواستم یه جایی اعلام کنم که یکی از بدترین آزمون‌های عمرم رو دادم، حالم رو هم حسابی داغون کرد، البته شاید چون حالم داغون بود خراب کردم، درهرصورت فکر می‌کردم قراره برم بترکونم. هیچی اصلا، تا دوهفته بعد خدا بزرگه، بریم برای بعدیش.
پ.ن. آخر. می‌ترسم کسی رو دنبال کنم، احساس می‌کنم باید یه مدت این
امشب پست جدید نمی‌نویسم و بهتون فرصت میدم دوباره پست قبل رو بخونین و حتما در مورد محتواش! نظر هم بدین که بفهمم خوندینش. این تصمیم هم به‌هیچ‌وجه ربطی به این نداره که امشب نمی‌تونم پست بنویسم! اصلا مثل اینایی که اول هفته یه غذای بدمزه می‌پزن و میگن به نفعتونه امشب بخورینش، وگرنه تا وقتی تموم نشده صبح، ظهر، شب، همین غذا رو داریم، می‌خوام تا تک‌تک جملاتش حلاجی نشده، ولش نکنم =)
و من الله التوفیق
 
15 روزه که نیستی
15 روز
هر روز و هر ساعت، دقایقم را به انتظار تو نشستم
می دانم باور نمی کنی و تصورت اینه که دارم حرفهای قشنگ و عاشقانه می زنم
 
گفته بودم بهت که یه ارتباط یه طرفه از تو به من همیشه وجود داره
همیشه
می تونستی هر از گاهی پیامی بفرستی "حتی یک طرفه" و مثلا از من بخواهی که جواب ندهم
این جوری حال من هم خوب می شد
مثل حال تو که البته همیشه خوبه خدا را شکر
 
اون ارتباط
همیشه برقراره
البته تا روزی که من زنده باشم
یادم کن، نه توی دلت
جوری یادم کن
مثلاً از خودش می‌پرسه من چرا باید یه نفر رو احتیاج داشته باشمکه باهاش دو کلمه حرف بزنم؟خودم با خودم می‌تونم بیشتر از دو کلمه با خودم حرف بزنمو حرفای خودمو راحت‌تر بفهمم.اگه کسی به اینجا برسه،دیگه نه دنبال کسی می‌گرده، نه انتظار کسی رو می‌کشه...+داستایفسکی
اولین باری که دیدمش، دقیقا مطمئن نبودم که دوستش دارم..
اولین باری که دلم خواست بغلش کنم، فهمیدم عاشقش شدم..
به خودم که اومدم، دیدم تموم زندگیم شده
هنوزم برام هر بیست و چهار ساعت می‌شه یه شبانه روز
هنوزم هفته، هفت روز داره و به هر دوازده ماه می‌گن یه سال.
اما
بدون اون انگار، روزا کوتاه‌تر میشه و دلِ آسمون بیشتر می‌گیره
بدون اون چاه تنهاییم عمیق‌تر میشه و هر شب بارون میاد
انگار فقط اومده که بفهمم، روزای بدون اون، اسمش "زندگی" نیست..

ادامه مطلب
با سعید و دوستانش همراه شوید هادی
نفس‌نفس میزد و بریده‌بریده میگفت: پ...پ...پیدا کردم! گرمای ظهر تابستان،
با آتش شور و شوق درونی او همراه شده بود؛ اما بالاخره لیوان آبی که پوریا
برایش آورد، کمی آرامش کرد! سعید گفت: حالا درست‌وحسابی حرف بزن تا بفهمم چی میگی!
ادامه مطلب
 نمیدانم دلم به  دنبال چه می گردد 
 در کنار آن درخت های انار که برروی خاک ایستاده اند و موهایشان را پریشان کرده اند تا گلهای کوچک کنارشان پژمرده نشوند زیر آفتاب تابستان 
 نمی دانم چه چیزی قلبم رافشارمی دهد زمان فهمیدن بوی پاییز و آن صدای مبهم غریب که همیشه بامن است چه می گوید؟
نمی توانم بفهمم که در زوزه باد چه چیزی نهفته است که من را دیوانه می کند 
 غربتی را میشناسم که درغروب روز رفتنم دقیقا همانجا که دررویا دیده ام منتظرمن است 
چه می خواهد
اونایی که توییتر هستن من اونجا احتمالا بیشتر فعالترم دلیلشم اینه که خصوصیاتم با توییتر بیشتر مناسبتره کلا تو وب هایی که دنبال کردم بیشتر اونایی هستن که یا روزنوشته یا متن هلی کوتاهیه و این همون چیزیه که توییتر داره ❤️❤️❤️
مخصوصا حالا که اپ تاپ خرابه 
اگر از وبلاگ هستید حتما یه پیام بدید توی توییتر تا که بفهمم
ID:@yekstupid 
پی نوشت : دیگه اون ایدی فعال نیست ایدی فعال =sadjatttt
راستش نمیدونم دوستم داره یا نه، خیلی درگیرش شدم، باید بگم که دوسش دارم و در واقع اینکه بفهمم اونم دوستم داره برام مهمه واقعا، همه چی از چشم تو چشم شدنی شروع شد که دو دقیقه طول کشید، یعنی نه مثل سریال ها. 
داشتم در رابطه با موضوعی بهش توضیح میدادم و به صورت اتفاقی دو دقیقه ی تمام به چشم هاش خیره بودم، و از همون جا ازش خوشم اومد. شاید مثل بچه های نوجوون به نظر برسه اما نمیدونم منی که دهه هفتادی هستم چرا این طوری عاشق شدم؟
پسر مغروری هستش، با ا
یک شعر از افشین یداللهی و آواز علیرضا قربانی گوش میکنم.فکر میکنم همه چیز چه قدر میتواند بر هم بریزد و من از درست کردنش ناتوان باشم.همین موقع ها بود که پارسال افشین یداللهی در کرج تصادف کرد و رفت.نیمه شب بوده و لحظه ای بعد دیگر در بین ما نبوده.چه قدر همه چیز را مرگ وحشیانه به هم میریزد و چه قدر قدرتمند است.نمیدانم.همیشه فکر میکردم که واقعا مرگ زندگی را بی ارزش میکند یا به زندگی معنا میدهد.نمیدانم.بیشتر روزها از فکر مرگ فرار میکنم تا به زندگی برس
چند روز پیش موقع رفتن به دانشگاه یکی از پسرهای دانشگاه دیدم که به حد چی بگم تیپ زده بود میتونستم تحمل کنم ینی کسی بخواد خواستگاری هم بره اینقدر به خودش نمیرسه.‌‌‌.. 
چون عینک به چشم داشت ننیتونستم بفهمم منو میبینه یا نه ولی جهت صورتش نشون میداد که منو میبینه بعد از پیاده شدن از اتوبوس سرم انداختم پایین اما دیدم که جهت صورتش هم چنان به منه نمیدونم شاید توهم زدم  ولی به شدت عصبی بودم نمیدونم چم بود .
به خودم میگفتم فقط تیپ زدن ما گناهه و یاد دعو
مطلبی رو چند روز پیش پست کردم و به واسطه عذاب وجدان لحظه ای پاکش کردم. جالب اینکه تو همون لحظه کوتاه یه نفر لایکش کرد. اما سیر اتفاقات این چند وقت باعث شد بفهمم عذاب وجدانم بی دلیل نیست و کاملن حق دارم که همچین چیزی رو حس کنم. اینکه مدتی میشه به طرز عجیبی به ناراحتی و اندوه دیگران اهمیت نمیدم و بعد ازینهمه، حتا نمیتونم وانمود کنم برام مهمه. تو پست قبلی نوشته بودم اگه سمانه چهار پنج سال پیش بود، باید به این حالت بی حسی و خودخواهی که الان دارم افت
امروز ک با محمد توی ماشین نشسته بودیم و برای اولین بار براش اهنگ گذاشتم و گوش داد و بهم گفت ک هندزفریم مزخرفه و حرف زدیم و دو تا اهنگ شان گزاشتم براش و عکس شان رو بهش نشون دادم(احتمالا حدس زده ک رو شان کراش زدم!). حالم رو خعلی خوب کرد:) فکر نمیکردم محمد هم ازین اهنگا گوش کنه و اینا هرچند من نتونستم تحمل کنم ک اون برام چیزی بزاره ک ایشالا دفعه بعد:))
حالم رو خعلی میتونه خوب کنه. حتی اگ کلن حرف خاصی با هم نزنیم و کار خاصی هم با هم انجام ندیم و ازینکه خو
تا 5 ساعت پیش فقط می خواستم به در و دیوار زل بزنم،ولی  وقتی باهاش حرف زدم ، همه چیز یادم رفت.خوشحالم کرد،حواسمو پرت کرد.تا 5 ساعت پیش،لبخند نمی زدم.یک دیقه پیش با صدای بلند می خندیدم.ناخواسته خوشحالم کرد.بدون اینکه بفهمم همه چیز یادم رفت.حرفامون تموم شد و یادم رفت بهش بگم:ممنونم(از اینکه کنارم بود).پس الان بهت میگم:ازت ممنونم
دقیقا همین الان وقتشه. امروز روزیه که بشر با کلی ادعا و دَک و پُز و فیس و افاده‌ی علم و عقل و خرد؛ نتونسته جلوی یه بیماری ویروسی رو بگیره. مثل هزاران ویروسِ دیگه در ابعادِ دیگه که کلاف زندگی انسان رو پیچ در پیچ کرده. دقیقا همین الآن وقتشه که آدما بفهمن به یه منجی آسمونی نیاز دارن. کاش بفهمم. کاش بفهمیم. کاش بفهمن.
----------
پ.ن: ندارد.
خب من یه ذره خوابیدم تا ظهر. :/ تازه میخوام کتاب جدیدو شروع کنم. کتاب تاریخ فلسفه جلد پنج ، نوشتهٔ فردریک کاپلستون ، ترجمهٔ امیر جلال الدین اعلم ، نشر علمی فرهنگی. هر دفعه که یکی از این کتابهارو میخوام شروع کنم میترسم ازش. نمیدونم به خاطر تعداد صفحات زیادشه یا ترس از نفهمیدنش هست. اما هرچی هست شروع میکنم. امیدوارم بفهمم و یادم بمونه و درست بخونم. کتاب قبلی رو حالا بعدا دوباره میخونم. اما اینا خب ترسناک تره. برم که با ترسم روبه‌رو بشم. هبز منتظرم
من یه رودمروزهایی پرخروش و پر هیاهوکه دست همه رو میگیرم و با خودم میبرمسنگ و خاکو شاخ و برگ درختانهر چی گل و گیاه پایه باشهماهی ها و قورباغه ها.یه روزهای دیگه ای آرومترم و هر کی دلش خواستدستش رو میگیرم و با خودم همراه میکنمالبته هم که گاهی اشتباه میکنم که دلشون میخواد وجا میزارم هر جا که بفهممروزهای دیگه ای هم هستکه دلم میخواد تو یه چاله ای با خودم تنها بمونمیه مدتگاهی اون شاخه هاسنگ ها و ماهی هامیان و سوخونکی بهم میزننو ازم همراهی می خوانو گ
حالا میتونم یک زایمان طبیعی رو بدون اینکه درد بکشم تا انتها ببینم و شاهد زدن برش اپیزیوتومی باشم.یک زایمان نصفه نیمه گرفتم و یک بند ناف را بریدم و کلامپ کردم و قصد دارم توی کشیک بعدیم حتما مستقلا یک زایمان بگیرم...حالا بیشتر از دو سال قبل که استاجر زنان بودم میتونم احساسات یک زن باردار رو درک کنم،عشقش رو بفهمم و بابت تصمیمی که گرفته بهش حق بدم...میتونم بپذیرم برای پدر یا مادر شدن لزوما نباید همه چیز فراهم باشه و میدونم که دارم دست از ایده آل گر
یه درجه‌ای از صداقت و رک‌بودن توی دوستای قدیمی هست که جای دیگه‌ای نیست. دیشب بهم گفت: بهت حسودیم می‌شه که این که با درسات حال کنی برات مهمن؛ من انگار بی‌حس شده‌م.حسادت تو رو به جون و دل می‌خرم؛ گرچه اون طوری که می‌شناسمت تو حسادت نمی‌کنی، تحسین می‌کنی. ولی ممنونم که بهم گفتی که یه هم‌چین چیزی اساسا حسادت داره. این طوری دارم می‌تونم یه سری چیزهایی که پیش می‌اومد رو درک کنم که چرا اون طوری شد. چون من متاسفانه این عقیده رو که اصالت آدم به ا
سلام   حدود یک سال و خورده ای میشه که دیگه مطلبی ننوشته ام، تو طول این مدت چندین بار به وبلاگ سرزدم و قصد نوشتن کردم، اما دستِ دلم به هیچ وجه به نوشتن نمی رفت. تو همین ماه فروردینی چندین بار با خودم کلنجار رفتم که شروع کنم به نوشتن ... اما باز هی بهانه ی اتمام کارهای عقب افتاده، توی ذهنم باعث پس  زدن این هدف می شد. خلاصه امروز صبح، صبح هفتمین روز ماه رمضون خیلی اتفاقی نشستم پشت میز و میخوام شروع کنم به نوشتن.
شاید خیلی با من آشنا نباشین و ندونین م
امروز من سحر خیز شدم. آسمون حسابی دلبره و اصلا شبیه جمعه نیست. چقدر زود زمان میگذره چشم به هم زدن شد ۱۱ مرداد. دلم میخواد تابستون بگذره اما دیگه نه اینجوری. هرچند که دارم کار میکنم ولی خب نگران اینم هستم که نکنه زمان کم بیارم. با این حال هنوزم کند پیش میرم ولی سعیمو میکنم هم بفهمم هم یادم بمونه مطالب. و چقدر سخته. سرعتمم باید بیشتر کنم چون منابع زیاده و زمان نیست. من سال دیگه قبولم میشم. همه تلاشمو میکنم . 
بگذریم. رسیدم به لایب نیتس. نمیدونی چقدر
الف. سلام.  باز حال‌م ناخوش‌ست. افتاده‌ام به سر اتّفاقات کنکورِ عملی و برای هزارمین بار مرورش می‌کنم. که اصلن نمی‌دانم رفتارم درست بوده یا نبوده یا کوفت یا مرض. باید ول‌ش کنم ولی نمی‌کنم. دل‌م می‌خواهد رها شوم.  عقاب و شاهین را دیده‌اید که چه طور پرواز می‌کنند؟ یکی دوباری بال می‌زنند و بعد با بال‌های باز بر هوا شناور می‌شوند. بال بال می‌زنم برای آن لحظه، نمی‌رسد.  دل‌م می‌خواهد بگریم. نمی‌دانم. شاید باید نیازم به سیگار را پاسخ بگوی
یک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)
کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.
آن‌ روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد
سلام* 
 
 
امروز دلم میخواد چشمام رو ببندم و فقط به مشکلاتم فکر کنم * 
چرا نه ؟ 
باید باهاشون روبه رو بشم * 
باید بفهمم مشکل از کجاست * 
باید جرئت کنم بهشون با دید باز نگاه کنم * 
آدم ها به این موضوع فکر نمیکنن که چیزی که اسمش رو گذاشتن مشکل ، میتونه فقط یه مسئله باشه * 
و اتفاقا مسئله ها قابل حل هستن * 
اگر از قضیه ی فیثاغورت نشه به زاویه ها و ضلع ها رسید، حتما حتما از قضیه ی تالس می شه...  
پس چرا آدما گاهی از حل مسئله فرار میکنن ؟ 
راستی شما چی ؟ 
م
نمیدونم چیکار کنم چشام تار میبینه موقع خوندن از شدت خواب اشک تو چشم جمع میشه دستام بی حسن و درد میکنن و تیر میکشن. تمرکز کردن تو این شرایط واقعا سخته. ولی من نباید بخوابم چقدر خواب اخه. چیکارم کرده خواب تا الان که برای بقیه عمرمم اثری داشته باشه. من فقط میخوام کار کنم. چرا اینجوریم. دلم میخواد کتابمو راحت بخونمو بفهمم این همه بی حسی مسخره رو تجربه نکنم که حتی نمیتونم کتابو دست بگیرم. میگی چیکار کنم من میخوام و دارم تلاش میکنم اما خیلی کندم اما و
طرح الهی یا رسالت الهی چیست؟


اگر یک نگاه بی‌طرفانه به زندگی‌مون بندازیم میبینیم در طی شبانه‌روز و یا سالهایی که گذروندیم کلی آرزوی ریز و درشت‌مون برآورده شده. اما چرا باز هم شاد و خوشحال نیستیم؟ چرا انقدر آشفته‌ایم؟ چرا دائماً احساس می‌کنیم باید جایی باشیم که نیستیم و یا باید کار خاصی، تو این دنیا انجام بدیم؟


دلیل این همه آشفتگی بر‌می‌گرده به
ادامه مطلب
_ دیونگی 
_ درگیر و سردرگمی
_ نفرت از خود
_ غم‌و افسردگی
_ فاز برداشتن
احساساتمون شبیه به همه .
شاید بخاطره همینه که انقدر به هم نزدیکیم.
وقتی راجب خودمون پنج‌نفر دقت کردم،دیدم همه‌مون یه درد مشترک داریم
فکر کنم اون درد مارو انقدر به هم نزدیک کرده..
خدا ادمایی که کناره هم میزاره که به هم نیاز دارند.
شاید حالا بفهمم چرا با وجود این همه دل‌شکستگی و انتقاد از هم. هیچوقت از هم جدا نمی‌شیم‌
وقتی یکی ازمون می‌پرسه چرا انقدر باهم رفیق‌اید؟ نمیدونیم
فردی از عارف خواست که او را موعظه کند.
عارف گفت :
 مرنج و مرنجان!
 گفت: 
«مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چه‌طور می‌توانم ناراحت نشوم !؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده ، چه‌طور نباید برنجم؟»
عارف پاسخ داد :
« علاج آن است که خودت را کَسی ندانی ،، و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی! »
جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن
یاور همیشه کفتر نجات منه :)
یاور توی سخت ترین، آسون ترین، خوشحال ترین، ناراحت ترین لحظه هام، بهم حرفهایی رو میزنه که به معنای واقعی کلمه روی من اثر مثبت میذاره.
امروز داشت بهم میگفت که برای اینکه بفهمم که چرا دنیا داره به سمت شتی تر شدن میره
system dynamics علی مشایخی رو ببینم
و کتاب هنر شفاف اندیشیدن رو بخونم تا بدونم دیدی داشته باشم به اینکه چطوری تصمیم های بهتری بگیرم یا وقتی که تصمیم افتضاحی دارم میگیرم بدونم که از کجا میاد.
حالا میخوام شروع کنمش
امام صادق ع فرمود خدای عزوجل بادم ع وحیفرمود من تمام سخن را در چهار کلمه برایت جمع میکنم عرضکردم پرودگارا انها چیست  فرمود یکی. از ان منست و یکی از ان تو و یکی میان. تو ومردم عرضکردم  انها را بیان فرما تا بفهمم فرمود انچه از ان منست اینستکه مرا عبادت کنی چیزی را شریکم نسازی اما انچه از ان توست اینستکه پاداش عمل ترا بدهم زمانبکه از همه وقت بدان نیازمندتری واما انچه میان من وتو است دعا کردن تو  اجابت من است و اما انچه تو ومردم است اینستکه برای م
میدونم زرد نورانی این رنگی نیست! ولی چرا تا من میام یه کاری رو بکنم برعکسش میشه؟ مثلا الان تا میام حال خودمو خوب کنم و خوب نگه‌دارم، می‌بینم عع اونی که داره میره همون دلخوشی منه! :|
امروز روز نورانی ای نبود چون خدا باهام قهر کرده هی من بهش میگم بابا با مرام! با معرفت! لوتی! اینکارا چیه؟ به تو نمیاد... بیابغلم کن... بیا بهم بگو داری نگام می‌کنی...
خدا هم در همون لحظه لطف جدیدی رو بهم رو می‌کنه تا بفهمم حتا لایق قهر بودنش عم نیستم!
بهش می‌گم باشه هرک
خیلی خیلی دوست دارم کتاب بخونم... نه تینکه بشبنم یه کتاب بزارم جلوم و بخونم... یه لیست داشته باشم... ۴ تا ۴ تا از کنابخونه بگیرم... شب ها تا دیر وقت بخونم... صبحها زود بلند شم... توی طول روز دل بی قرار باشم برم سروقت کتابا... بعد که تموم شد دلم بگیره... مثل درد سیاوش... یا بزرگ بشم مثل فریدون سه پسر داشت... یادبگیرم مثل سووشون... نقطه ی عطف بشه برم مثل گفت و گو با مرگ... لذت رو یاد بگیرم مثل زوربای یونانی... درد رو بفهمم مثل مسیح باز مصلوب... و ازش هزار بار لمیرم...
چند بار باید یک اتفاق به شکل های متعدد در زمان های مختلف رخ بده تا من بفهمم جای درستی نیستم. امروز با یک ماه پیش حالم فرق داره همه ی یک ماهه گذشته تلخ گذشته. هرشبی که به خواب رفتم امید داشتم صبح بیدار شم و بگم چه خوابی بود خداروشکر که خواب بود... دریغ! امان از نشونه ها... هر بار خواستم نادیده بگیرمشون چنان قد کشیدن وسط زندگیم که من موندم و ناباوری.
می دونم باید خوب باشم خیلی خوب تا از پس این روزها هم بر بیام و یک روزی فقط یک خاطره محو ته ذهنم بمونه. م
یـک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)
کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.
آن‌ روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخور
امروز نامه‌ای که پارسال به خود امسالم نوشته بودم، رسید. اینکه توی یه نگاه کلی می‌تونم بفهمم چی از امسال‌ام می‌خواستم و به چی رسیدم و پارسال کجا بودم، خیلی لذت‌بخشه. امتحان نمی‌کنید؟ 
منم تابحال ننوشتم .. بیاید امتحان کنیم :)
بنویس 
امشب ماه در هاله یی از ابر ها بود خواستم با خبر باشی من خوبم البته اگر بچه های همسایه خفه می شدند بهتر بود
طبق معمول باید به تو و خیالم پناه ببرم تا از شر این زندگی جهنمی خلاص شوم 
خوبم اما می توانستم با تو بهتر باشم کاش به جایت من منتظرت می ماندم اه چرا باید کارت دعوت به زمین را من باید قبول می کردم و چرا با هم به دنیا نیامدیم به من بگو چرا تنهایی بدون تو به دنیا امدم تا بفهمم عشق چیست در عوض بعد از مرگم  تا ابد از تو جدا نشوم 
می دانی چه قدر درد م
جمله آخری که در گفتگوی نه چندان مسالمت آمیز من و مامان در باب خرید جهیزیه ایرانی بیان شد و کمر حقیر را شکست این بود که : دیگه شوهر ایرانی گرفتی برای حمایت بسه ! 
و خب! ما هیچ .. ما نگاه .. :| :| :|
معمولا مامان ها یجوری موقع بحث یجوری بی منطق میشن و فلسفه و عرفان و مذهب و دوران بچگی و شیردهی و نوزادی و سیاست و اقتصاد و همه چیز رو به هم ربط میدن که آدم فقط باید نگاهشون کنه! بعد خیلی ملایم بره ماچشون کنه. :)
ولی خیلی دوس دارم مامان بشم و بفهمم طی چه مکانیسمی
Tha'Thela-despina vandi
دیروز یه سری چیز خریدم که تونست تا چند ساعتی حالمو خوب کنه،فردا پودمان دوم یکی از کتابای تخصصی ترم رو امتحان دارم،مغزم همینطور فقططط پرواز میکنه،دلتنگی واقعا میگ♡د.فکر کنم دارم سرما میخورم آب ریزش بینی و گرفتگی صدا اومده سراغم،باید ویدیوهای مربوط به امتحان فردا رو ببینم تجزیه تحلیل کنم بفهمم چند چندم.
 
تعمیر گوشی اپل
تمام آیفون های ساخته شده پس از سال ۲۰۰۶ دارای پد تشخیص آب خوردگی با مایعات هستند. این شاخص ها نشان می دهد اگر دستگاه در معرض آب یا مایع قرار داشته باشد این میزان آب خوردگی را تا حدودی مشخص می کند. در برخی از موارد آب خوردگی با مشاهده بعضی از قسمت های آیفون می توانید بگویید که آیا با نگاه کردن به سوکت هدفون، سیم کارت خوان و مدارهای قدرت که در آن رگولاتورهای رطوبت وجود دارد و یا پدهای تشخیص آب خوردگی به صورت قرمز در خواهند آمد اگر
تعمیر گوشی اپل
تمام آیفون های ساخته شده پس از سال ۲۰۰۶ دارای پد تشخیص آب خوردگی با مایعات هستند. این شاخص ها نشان می دهد اگر دستگاه در معرض آب یا مایع قرار داشته باشد این میزان آب خوردگی را تا حدودی مشخص می کند. در برخی از موارد آب خوردگی با مشاهده بعضی از قسمت های آیفون می توانید بگویید که آیا با نگاه کردن به سوکت هدفون، سیم کارت خوان و مدارهای قدرت که در آن رگولاتورهای رطوبت وجود دارد و یا پدهای تشخیص آب خوردگی به صورت قرمز در خواهند آمد اگر آ
گاهی کار به این جا میرسه که
دلم می خواد.... ننویسم
فقط مدل خودم باشم
هر چی هم این "خودم" شعاری باشه
.. خب معلومه که خودم بودن سخته
اصلا همین که میام واقعی باشم . همین که میام چشم باز کنم رو به خودم تا کشفش کنم . تا بفهمم رنگ و بوی دنیام رو
چشمم میافته به صفحه رنگی رو به روم  که پر شده از کادوهای تولد،ولنتاین ، show off طوری های جذاب خلاصه .
اون وقت تو از راه می رسی. رنگت پریده .یه قلمو دستت گرفتی. می فهمم که چه بی حوصله ای . اصلا مثل یه سیاه چاله شدی از بس که
فکرش را بکن ...یک بار دیگر ....فقط "یک" بار دیگر بتوانم گوشه ی بین الحرمین در آغوشت آرام بگیرم .....من طمع نمی کنم ...حرف قبه و شش گوشه و حرم را نمی زنم ....من همان گوشه ترین گوشه ی بین الحرمین را میخواهم که برای من امن ترین جای دنیاست . . . کنار همان قفسه ی دعا که خواب تمامش را گرفته بود ....اگر هم شد ،اگر اگر اگر که شد ؛؛؛برای ثانیه ای نفس کشیدن گوشه ی حیاط نجف ...و من دیگر به از این جا به بعدش فکر نمیکنم...میترسم به فکرم اجازه ی رویا پردازی بدهم !میترسم خو
از جان ما چه میخواهی دنیا؟ نمیبینی از تمام عائله در دنیا همین یک سر را داریم؟ از جان ما چه میخواهی دنیا؟! دست های پنجه افتابش را قرق کردی و ان ته مانده خون نخشکیده در رگ هایش را مکیدی. من جواب تمام سوالات ارسطو را میدهم. از شب تا سحر پای حرف های ارشمیدس مینشینم و انقدر برای مولانا سماع میرقصم که از شمس و شموس بی نیاز شود. همه کاری میکنم و قسم که همه چیزا را هم اگر بفهمم باز نتوانم فهمید تو از جان نحیف نگارم چه میخواهی؟ مگر پاهایت چه قدر توان دارند
سرتون و درد نیارم
بنده مثه اینکه چندین بار با رییس دانشکده برخورد داشتم بدون اینکه بفهمم و یا حتی سلام کنم
اخرین موردی که واضحا یادمه این بود که کنار تکنسین وایستاده بودم ایشونم بود بعد من در یک قدمیشون بودم بهم گف سلامینی میدونید اون اول سلام کردخیلییییی بد بود امروز تازه فهمیدم:)
اخه همیشه تصور من این بود رییس هیچوقت اینقدر به دانشجو نزدیک نیست و برای دیدنش باید وقت گرفت و...
حتی نمیدونستم متخصصم هستن
ینی دقیقا همینقدرررر از مراحل پرت تشری

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها