نانِ سوختهء نفرت بیرون میآورد.
حسین وحدانی ---@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
شب اول کنجی پیدا کرد، فکر کرد. شب دوم نوشت، آنچنان نوشت که دستانش به تمنا درآمدند. شبی بعد نوشتههایش را زیست. زیستنش را گریست. صبح با خنده بیدار شد، گریههایش را آسیا کرد. گَردِ گریه را تر کرد، خمیر شد. درختِ معنا را تبر زد. شعلهیِ عشق در تنورِ تنهایی زبانه کشید. نانِ یگانگی پخت. گوشه ای نشست، در پناهِ بیپناهی، معاشقهی خورشید و سایه. دیگر یگانگی بود و شعر. او اما پژمرد.
آدم یکوقت
به خودش میآید و میبیند همانطور که مشغول کتاب خواندن است یا دارد برگۀ
شاگردهایش را صحیح میکند یا آنوقت که نشسته به برنامهریزی کردنِ کارهای عقب
مانده، دلش برای کسی تنگ است که تا همین چند ساعت پیش خانه با عطرش آمیخته بود و
داشت با همان لیوان همیشگی چای مینوشید و نانِ گرم آغشته به مربای آلبالو در دهان
میگذاشت. دلتنگیِ عمیقی که اگر امیدِ بازگشتن و باز دیدن و باز به آغوش کشیدنت نبود،
بیشک به ذرهذره مردن و آهسته پژمردن م
هندی ؤ أندی دؤ قید مقدار هستند که اولی برای مقدار مشخص، و دومی برای مقدار نامشخص
مثال در جمله:- هندی نؤن چره هگیتی؟(=این مقدار نان چرا گرفتی؟/ مقدار نانِ خریده شده معلۊم است.)
- أندی شۋم بزأم، وأکتم.(=انقدر شخم زدم خسته شدم./ مقدار کار انجام شده نامعلۊم است.)
- هندی ماهی کۊیه جی بیأردی؟(هندی ماهی: اشاره به تعدادِ مشخص ماهی)
- رۊخؤنهء أندی ماهی دؤبؤ مۊ واغآبؤم.(أندی ماهی: اشاره به تعدادِ نامشخص ماهی)
مصطفی رحیمپۊر ٚ شعران ٚ دل:هانی گۊیی هندی دی
با پسرش وارد نانوایی می شود :
نونوا : ... [ مشغول در آوردن نون سنگگ از تنور ]او : ... [ مشغول در آوردن کارت های بانکی ]
نونوا : ... [ دو عدد نان بر روی این (نمی دونم چیه اسمش) می اندازد ]
او : ... [ مشغول بر انداز کردن کارت ها ]
نونوا : چند تا می خوای ؟!
او : ... بذار ببینم چقدر پول دارم تو کارتم ؟
نونوا : ...
او : [ به اندازه سه عدد نان کارت می کشد ، کارت اول موجودی ندارد ]
نونوا : ...
او : [ کارت دوم هم ندارد و کارت سوم به اندازه یک عدد نان موجودی دارد ] می گوید یکی برداشتم !
ن
اندازه ی اندوهم ، اندازه ی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش ، در شعر میسر نیستیک چشم پر از اشک و ، چشمِ دگرم خون استوضعیتِ امروزم ، آینده ی مجنون استسر باز نکن ای اشک ، از جاذبه، دوری کنای بغضِ پر از عصیان ، این بار ، صبوری کنمن اشک نخواهم ریخت ، این بغض ، خدا دادیستعادت به خودم دارم ، افسردگیم عادیستپس عشق به حرف آمد ، ساعت دهنش را بستتقویم به دستِ خویش ، بندِ کفنم را بستاو مرده ی کشتن بود ، ابزار فراهم کردحوایِ هزاران سیب ، قصدِ منِ آدم کردلبخند م
دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنهها را ببندم، بستنِ چشمهای کافی نبود و باید جهان بسته میشد تا به مکان معهود بروم. اولینبار خودم را فرازِ صخرهای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگهبرگهام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبیم. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.
دومینبار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپی
تو را دوست دارم ...
مثل خوردنِ نانِ آغشته به نمک !
مثل اینکه بیدار شوی ،
با سوز و تب در نیمه شب !
و بچسبانی لب خود را به شیر آب خوردن !
مثل باز کردن یک بستهی بزرگ ،
که ندانی چیست !
با اضطراب ، با شادی ، با شبهه ...
تو را دوست دارم ...
مثل گذر
از روی دریا با هواپیما برای اولین بار !
مثل اینکه دلم را چیزی مور مور کند ...
تو را دوست دارم ...
مثل گفتن جملهی " زندهایم شکر ! "
#ناظم_حکمت
خداوندِ کریم، بندگانِ خود را به احسان و نیکوکاری امر میکند: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ(1) چشیدنِ حلاوتِ این گفتار عرشی زمانی محقَّق میگردد که با پوشیدنِ جامۀ احسان و نیکوکاری، خود را مأمورِ وظیفۀ سازمانِ حق و حقیقت بیابیم. شیرینیِ ماجرا آنجاست که رییسِ ادارۀ امورِ هستی که خود، مسوولِ اصلیِ هستۀ گزینش است، در به در دنبالِ افرادِ جویای وصل میگردد تا همگان به عرصۀ مأموریتِ رشد و کمال بپیوندند. خداوندِ متعال، عج
بی شک تو از باد بهتری و از بهشت کمتری؛
من بادبهشتِ تواَم ای دوست؛
سالیانِ سال است
که در پناهِ تو زندگی می کنم
نامه نگارم، چند خط ناقابل تقدیم می کنم،
باشد که مقبول حضرتِ جنابتان اُفتد؛
بسم الله الرحمن الرحیم
""" اوست سزاوارِ هر ستایش؛
من بنده ی اویم
آنکه آفرید بی منّت
و آنکه خرید بی ذلّت
از دون مایه همان تَرواد که در اوست
و از خرده نانِ حق همان خیزد که از اوست؛
من به خودی خود، خوشحالم، هر چند مریض اَحوالم
سرم درد می کند، چشمانم کم سو می شوند
و ب
شرح_دروس_معرفت_نفس
استاد_صمدی_آملی
*********************************
خوب،میخواهی به حیاتِ انسانی برسی؟
به اذن او بباید رهنمون را
بگیرد چهار مرغ گونه گون را
می خواهی حیات انسانی را پیدا کنی، راهی جز پرسیدنِ از حقیقتِ عالم نداری؛ باید بپرسی راهِ رسیدنِ به حیاتِ انسانی چیست؟ چون دیگران نمی دانند؛ مکاتب مادّی نمی توانند به من و شما راهِ حیاتِ انسانی را نشان دهند.
چه کسی باید من و شما را راهنمائی کند؟
«به اذن او بباید رهنمون را»،
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ
- بیا نالوطی. بیا
از توی بغچه نانِ تازه بردار و قورمه داغ بخور. بخور که تا داغاند مزه دارند. مزهی
این قورمه تا هفتاد سال یادت میمونه.
+ هفتاد سال!
باب جون، هفتاد سال خیلی زیاده!
- مزهاش میمونه.
گوشتی که توی روغن خودش سرخ بشه، مزهاش موندگاره.
رضا امیرخانی – از کتاب "منِاو"
دستانش دو طرفم ستون شده بود، تازه میفهمیدم وقتی میگویند از این ستون تا آن ستون فرج است منظورشان کدام فرج است؟ نمیدانستم چه کار کنم که آرام شوم، که آرام شود. منی که قرار بود در آغوش رفیق جانم جان بدهم حالا منارجنبانی شده بودم که یک نفر دزدکی تکانش میداد. نمیدانستم آیا کسی برای سلامتی من هم دعای فرج میخواند؟ پنچر شده بودم، داشت بادِ توی کلهام خالی میشد. هر چه بیشتر بو میکشیدم بیشتر دماغم میسوخت. معلوم نبود یک تنه چند روح از من
عنوان فرعی: #خوزپژوهی: ضرورتی واجب، حتی برای نانِ شب!
از سری #مقالک های #خوز_پژوهی
یکی از کارهای مهمی که اغلب لابلای شلوغی ها و هیجانات فضای رسانه گم میشود، ضرورت رد گیری عمیق مشکلات تا رسیدن به ریشه و آبشخور پیدایی آنها و از طرف دیگر توجه به شناخت مرجعی مسئول جهت پایش، درک، راه حل یابی و پی گیری و نظارت بر روند حل این مشکلات میباشد.
به عبارت ساده: پیگیری رفع مشکل از مربوط ترین جایگاه، نهاد، یا شخص مسئول.
حالا بیایید در فرصت همین چند خط پیش
خیلی ممنون که اجازه فرمودید وسط مغازههایتان حرم امام اولمان، مولی الموحدین امیرالمونین را بسازیم. خدا سایه شما را از سر امام کم نکند. شلوغی حرم اصلا به خاطر شماست نه امام!
خدا درود بفرستد بر امام رضای ما که نان شما را تامین کرد و الا شما اجناستان را کجا میخواستید بفروشید؟ گفتم نان یاد نان رضوی افتادم.
خدا اصلا بیامرزد پدر خدا را که مذهب را به ما عنایت کرد تا کسی گشنه نماند.
ای کاش یک مکان مذهبی آرام داشتیم تا از شر مغازهدار و تاکسیرا
وی را گفتند: از کجا میآیی؟
گفت: از آن جهان.
گفتند: کجا خواهی رفت؟
گفت: بدان جهان.
گفتند: بدین جهان چه میکنی؟
گفت: افسوس میدارم.
گفتند: چگونه؟
گفت: نانِ این جهان میخورم
و کارِ آن جهان میکنم.
گفتند: شیرین زبانی، رباط
بانی را شایی.
گفت: من خود رباط بانم.
هر چه اندرون من است بیرون نیارم، و هر چه بیرون من است در اندرون نگذارم. اگر کسی
در آید و برود با من کار ندارد. من دل نگاه میدارم، نه گِل.
عطار
نیشابوری – از کتاب
"تذکرة الاولیاء"
گُلمحمد دست برآورد و قربان را آرام بداشت و گفت :
- قلبم به من میگوید که تو را اهل صدق بدانم قربان . تو را مردی نمیبینم که شرفت را با شکمات سودا کرده باشی . سیری و صبوری داری ، هرچند که نان به سیری نخورده باشی . همین است که قلبم به من میگوید تو را اهل صدق بدانم ، ها ؟
بلوچ گامی به پیش برداشت و گفت :
- هر آدمی چیزهایی را در این دنیا دوست دارد گُلمحمدخان . من هم مثل هر آدم دیگری چیزهایی را دوست میدارم . در حقیقت اگر دوست نداشته باشم ، نمیتوان
شما:
سلام . پس از اینکه چندین شب و هر شب چندین بارمطلبتان را در مورد بسم الله الرحمن الرحیم را کند و آرام خاندم اما سئوالاتی برایم پیش آمد
۱. اینکه هم این آموزه در تربیت ما بوده که آغاز روزمان با بسم الله باشد و اینکه آغاز هر کار با بسم الله و اینکه باتوجه به این مسئله که خانه دارم و در حال حاضر تربیت فرزندانم مهمترین کارم است و آنگاه که تصمیم به مادر شدن کردم کما بیش بدون اینکه این مطلب شما را در مورد بسم الله بدانم با نام خدا ودر نظر گرفتن شرای
این فیلم ابتدا با نمایی از دور و تصویری روی مردی تنها که در حال تراش سنگ عظیمی، که حاکی از تنهایی و سخت کوشی و بزرگی کارش است را نمایش می دهد، لباس مرد از سیاهی و سفیدی که نماد تضاد اهریمن (شیطان) و حقیقت را تداعی می کند، (گویا شرایط و اقدام حالش با گذشته تقابلی وجود دارد) و با این نگاه و تصور مخاطب را وارد داستان می کند که از سختی و بزرگی کار نترسد و با همت وتلاش و اراده آنرا تراشیده و مطیع خود سازد، چرا که تو انسانی و از خدا و باور درونت توان می گ
● این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شدهاست.
شانزده روز از تأیید خبر میگذرد. کمتر از سهماه دیگر پیش رو داریم. فکر میکنم برای خیلیها، زندگی معنای خودش را بهیکباره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمانهایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آیندهای برای سکونت اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چهچیزی قرار است بهزندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که همچنان زندگی را دوست
● این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شدهاست.
شانزده روز از تأیید خبر میگذرد. کمتر از سهماه دیگر پیش رو داریم. فکر میکنم برای خیلیها، زندگی معنای خودش را بهیکباره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمانهایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آیندهای برای سکونت اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چهچیزی قرار است بهزندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که همچنان زندگی را دوست
درباره این سایت